داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1203
http://samyar_SMR.loxblog.com دوستان شما هم می توانید داستانهای جالب خود را برای ما خصوصی ارسال کنید تا در وبلاگ با اسمتون آپ شود
داستان شماره 1202
داستان پیله زشتیها،فضای بیکران بهاری
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان اين داستان ارسالی از دوست خوبمون محمود داداش رستمی ثالث میباشد
بهار بود دم جان بخش بهاری خاک افسرده را آبستن زیبائیها کرده بود. بهار فصلی است که در آن آزادی با تمام وجودش معنی پیدا می کند.چون هرگلی و گیاهی حتی خارهم بهره و نصیب خود را می برد.سرو دست آموز زمستان است برای توجیه شلاق زمستان جامه سبز خود را بدر نمی آورد.در بهار همه ریشه ها جاری هستند .بعضی ها بهار را در گلدانها کاشته و به پشت پنجره می برند تا بهار را در زمستان به تما شا بنشینند.اما معنی بهار در گلدان پژمرده می شود بهار نو عروسیست که زیبائی را به عشق تبدیل می کند .بهار بود و همه جا به سبزه و گل زینت یافته بود .کرمکی زشت و پلشت، بعد از باران برای خوردن برگی از درخت توت بالا رفت.کرمک وقتی بر روی برگ قرار گرفت و خواست خوردن را شروع کند، چشمش به موجود زشتی افتاد. اودر آیینه یک قطره باران ،خود را مشاهده کرد و کرمک ژشتی را دید و لب به اعتراز گشود که: وای!خدای من! تو دیگر چه هستی چرا این قدر زشتی ؟ من نمی توانم در کنار موجود زشتی چون تو غذا بخورم .بلا فاصله سراغ برگ دیگری رفت .اما در آن برگ با دو موجود نفرت انگیز روبرو شد.او در آیینه دو قطره باران دو کرمک زشتی را مشاهده کرد . و حیرت زده گفت:چه اتفاقی افتاده است؟! که امروز همه جارا موجودات زشت و نفرت انگیز پر کرده است .کرمک با عجله برگشت و غمگین به گوشه ای پناه برد.او در اندک مدتی به دور خود پیله ای بست و خود را زندانی کرد.اما هیچگاه خاطره آن موجودات زشت را نتوانست از صفحه خاطر خود بزداید.مدتی گذشت و کرمک از فضای تنگ و تاریک پیله ای که به دور خود بسته بود دلش گرفت و هوای فرحبخش بهاری و فضای لا یتناهی بیرون آتش به دامن صبر و ثباتش انداخت. در نتیجه برپا خاست تاپیله خود تنیده را سوراخ کند.کرمک ،با زحمات طاقت فرسا خود را از زندان پیله نجات داد.اینک به یک پروانه زیبا تبدیل شده بود که چشم را خیره می کرد.پرکشید و هرجاکه دلخواهش بود نشست.از قضا باز باران باریده بود .پروانه روی گلبرگی نشست ، ودر همان حال خود را در آیینه زلال قطره باران بهاری مشاهده کرد و دید که یک پروانه بسیار زیبا و رنگارنگ می بیند. زبان به تحسین پروانه گشود و گفت:به به چه موجود زیبایی هستی. برای من افتخار است که همسایه ای چون تو داشته باشم . سال گذشته که برای غذاخوری رفته بودم، همه جارا موجودات زشتی پر کرده بود . و من نتوانستم آنهارا تحمل کنم .خیلی غمگین بودم می خواستم گریه کنم. اما شکر خدا امروز می بینم که همه جا پر از زیبا رویان شده است .زندگی در کنار زیبا رویان همان زندگی در بهشت است. پروانه یک ریز حرف می زد و از زیبائی و زیبا رویان سخن می گفت. نا گهان قطره به سخن در آمد و گفت: ای پروانه زیبا ،تو در هردو زمان، خود ت را می دیدی .همان موجود زشتی که سال گذشته دیده بودی ، خودت بودی . همچنان که خلقت در حال تکثیر است،مظاهر خلقت هم تکثیر می شود.آن موجودات زشت جز یک تن بیش نبود که در آیینه تکثیر شده بود و آن یک تن هم تو بودی. و امروز همین پروانه زیبا که با او به سخن ایستاده ای ،هم تو هستی من فقط یک آیینه هستم. البته اگر تیز بین باشی همه جا وهمه چیز آیینه است.پروانه از سخن قطره به حیرت افتاد و در حال بهت و حیرت به هر طرف که برمی گشت پروانه های زیبایی را در آپیینه قطره ها مشاهده می کرد .او با تعجب و حیرت پرسید: پس چه اتفاقی افتاده است؟ مرا از این سردر گمی نجات بده .قطره گفت: تازمانی که کسی از وجود چیزی با خبر نباشد برای او هیچ کاری انجام نمی دهد. تو هم تا آن زمان متوجه زشتی نبودی اما زمانی که متوجه زشتی شدی خواستی از آن دوری کنی .اما نمی دانستی که زشتی با توست و آن را با خود به همه جامی بری . چرا ؟چون آیینه نداشتی تا زشتی را ببینی ،به همین علت کاری از پیش نمی بردی. زمانی که متوجه وجود زشتی شدی از آن دوری کردی .اما نباید از زشتی دوری کرد اول باید آن را شناخت و بعد تبدیل کرد . چنانکه خون داخل تخم به جوجه زیبا تبدیل می گردد.تو از همان زشتیها به دور خود پیله ای تنیدی تا از آن دور بمانی اما ذات تو متعلق به بی نهایت است نه درون پیله.،به همین خاطر ندای درونی تو به تو دستور داد:حالا که متوجه زشتی شدی،باید برای نجات از زندان تنگ زشتیها،پیله خود تنیده را سوراخ کنی و به بی نهایت پرواز کنی. خوشبختانه تو امروز موفق به سوراخ کردن پیله زشتیها شدی و الان شایسته است که هزاران بار در آیینه خلقت تکثیر شوی .امروز تو توانستی با الهام از ندای درونی خود،پیله زشتیهاو بد بختی هارا که با اعمال و افکار خود به دور خود تنیده بودی،بدور افکنی، تا به زیبا ئی جاودان برسی .تو همان کرمک زشتی که امروز در سایه سعی و تلاش خود از پیله زشتیها بدر آمده ای و به پروانه زیبائی تبدیل شده ائی. دنیا از ستیز زشتیها و زیباییها متحول می گردد.اگر سیاه نباشد سفید معنی ندارد.پشت هر شری یک خیری نهفته است.خوبیها از دل بدیها زاده می شود
هر موجودی در این خلقت باید سعی کندپیله بدیها و تاریکیها را سوراخ کرده و در فضای بیکران بهاری به پرواز در بیاید.البته ای پروانه زیبا،این سخنان مرا با عقل خود نباید بسنجی چون جواب نمی دهد.باید با جان خود معنی این سخنان را درک کنی
کردم سوال دل زخرد،گفت از آن میان
بیگانه ام من،این سخن از آشنا بپرس
ارسالی دوست خوبمون محمود داداش رستمی ثالث
داستان شماره 1200
داستان کوتاه پسر کوچکی به نام تدی
دوستان اين داستان زيبا رو دوست خوبمون آراد برامون فرستادند كه از همينجا ازش تشكر میكنم
داستان شماره 1199
داستان شماره 1198
صفحه قبل 1 صفحه بعد